داستان هایی از کلیله و دمنه
دو داستان از کلیله و دمنه
١
در برکه ای سه ماهی زندگی می کردند. یکی زرنگ بود و یکی نیمه زرنگ و دیگری تنبل. ماهیگیری با پسرش از کنار برکه رد می شد که ماهی ها را دید و به پسرش گفت یادت باشد که دفعه بعد که از اینجا رد شدیم تور بیاوریم و ماهی ها را بگیریم. ماهی زرنگ همین که این حرف را شنید آب باریکه ای پیدا کرد و از برکه به رودخانه فرار کرد. چند روز بعد ماهیگیر و پسرش با تور سراغ ماهی ها آمدند. ماهی نیمه زرنگ هراسان شد و خود را به این در و آن در زد و از چنگ ماهیگیر گریخت و از همان آب باریکه به رودخانه فرار کرد. ماهی سوم هم که خیالش راحت بود می گفت بابا چرا فرار می کنید و خبری نیست به دام افتاد و کشتندش و خوردندش.
٢
داستان دیگر اگر کارتون آن را دیده باشید داستان ابر قدقد است. مرغ ماهی خواری بود که از ماهی های یک برکه شکار می کرد. این پلیکان که پیر شده بود و راحت نمی توانست ماهی ها را شکار کند تصمیم گرفت کلکی برای شکار ماهی ها سر هم کند. برای ماهی ها شروع کرد به تعریف کردن از دریاچه زیبایی که دور از برکه وجود داشت. به ماهی ها گفت اگر بخواهید شما را به آن برکه می برم. ماهی ها را در منقار خود جای می داد و وقتی به وسط بیابان می رسید می نشست و سر فرصت آنها را می خورد. بعد هم برای ماهی های برکه از خوشی های ماهی های سفر کرده می گفت. تا اینکه خرچنگ برکه هم از مرغ ماهی خوار خواست که مرا هم به آن دریاچه زیبا ببر. خرچنگ پشت مرغ ماهی خوار سوار شد و وقتی به بالای آن بیابان رسیدند و اسکلت ماهی های خورده شده را دید با چنگال هایش پلیکان را خفه کرد و انتقام ماهی ها را گرفت و خودش هم از بالا افتاد و کشته شد.
برای همه دوستانی که در ایران هستند و یا از ایران رفته اند آرزوی موفقیت می کنم.
{ کلیله ودمنه نصر الله منشی با اندکی تغییر}
اورده اند که در اطراف فلان شهر درختی بود و زیر درخت سوراخ موش و نزدیک آن گربه ای خانه داشت و صیادان آن جا بسیار آمدندی روزی صیاد دام بنهاد و گربه در دام افتاد و بماند و موش بهطلب طعمه از سوراخ بیرون رفت به هر جانب برای احتیاط چشم می انداخت ناگاه نظر به گربه افکند چون گربه را بسته دیدشاد گشت در این میان از پس نگریست راسویی از جهت او کمین کرده بود سوی درخت التفاتی نمود بومی قصد او داشت بترسید و اندیشید که اگر برگردم راسو در من آویزد و اگر در جای خود بمانم بوم فرود آید و اگر پیش تر بروم گربه در پیش است باخود گفت در انواع آفت و انواع بلا باز است و هیچ پناهی مرابه از سایه عقل و هیچ دستگیر تر از سالار خرد نیست و مرا هیچ تدبیر موافق تر از صلح گربه نیست که در عین بلا مانده پس نزدیک گربه رفت و پرسید که حال چیست گربه گفت مقرون به ابواب بلا و مشقت موش گفت من همیشه به غم تو شاد بودمی وناکامی تورا عین شاد کامی خود شمردمی لکن امروز شریک توام دربلا و بدان سبب مهربان گشته ام و برخرد و فراست تو پوشیده نیست که من راست می گویم
را برای گرو جان خود نگاه می دارم موش بندها ببرید و یکی که عمده بو بگذاشت و ان شب ببودند بامدادان اندک اندک پرتو خورشید نمایان گشت صیاد از دور پدید امد موش گفت وقت ان است که باقی ضمان خو درا به ادا رسانم وآن عقده ببرید وگربه پای کشان بر سر درختی رفت و موش در سوراخ خزید و صیاد نومید بازگشت
ونیز راسو را بر اثر من و بوم را در بالای درخت می توان دید و هردو قصد من دارند اکنون مرا ایمن گردان تا به تو بپیوندم و بند های تورا ببرم وفرج یابی این ملاطفت بپذیر که عاقل در مهمات توقف جایز نشمرد چون گربه سخن موش بشنود شاد گشت و گفت سخن تو به حق می ماند ومن میپذیرم وامید ان دارم که هر دو به یمن ان خلاص پیدا اید آن گاه موش پیش تر امد و گربه او را گرم بپرسید وراسو و بوم هردو نومید برفتند وموش به آهستگی بندها بریدن گرفت گربه گفت زود ملول شدی وچون بر حاجت خویش پیروز امدی مگر نیت بدل کردی و باید شناخت که سوگند دروغ عمر و اساس زندگی را زود با خلل کند موش گفت
هرکس در وفای عهد توسوگند بشکند
پشت و دلش به زخم حوادث شکسته باد